سال 82 بود و من دانشجوی سال سوم ادبیات پیام نور تبریز ، دانشجوئی که احساس می کرد حرفهای گفتی زیاد داره اما کسی نمی شنوه و یواش یواش داره همه زیبائی های دلشو می پوسونه وقتی یه رز هفت رنگ زیبا دیده باشید یه همچی حالی دارید می خواین به همه نشونش بدید ...
چند بار چند تیکه کاغذ نوشتم و انداختم توی صندوق نشریه بسیج دانشجوئی( نشریه فردا ) ولی انگار نه انگار مث اینکه کسی نمی دیدشون تا اینکه با شـــهید سید جعفر موسوی آشنا شدم اون روزا سید ما رئیس بسیج دانشجوئی بود و اختیار دار نشریه منم اونجا یه فکری به سرم زد : باهاش رفیق شیم و از رانت انتشاراتیش استفاده کنیم ؛ همین بود که در درددلو باز کردمو بعد اینکه کلی خودمو تحویل گرفتم و گفتم سید جان ما حیفیم و از این حرفا که جامعه علمی از ما محروم نمونه و کلی قلمبه دیگه فکر کنم سید هم مثل آدمای ندید بدید و بی سواد داشت گوش می کرد و ما رو تأئید می کرد آخر سر هم بهم قول داد که حرفامو براش بفرستم و چاپ کنه تا این که این غزلو براش فرستادم ( که انصافا هم غزل بدی نشده ) :
مخلوق تو شد تا که به دل جا بکند عشق
این گونه مهیّای تو دلها بکند عشق
در سجده دل ار بهره تماشای تو برخاست
بر ساحل دل حمله چو دریا بکند عشق
دنیا و قیامت چو دو پروانه عشقند
پروا نکند قتل دو دنیا بکند عشق
پروا نکند اهل بنادر بشود غرق
از قتل کسی کی شده پروا بکند عشق
روی تو بود نیک و خصال تو بود خوب
در هجر تو دل را پر خونابه کند عشق
صبر و غم عشق تو به یک سینه نشد جمع
در برگ شرف نقد شکیبا بکند عشق
شعرم چاپ شد و همه صفحه آخرو مال خودش کرد یه صفحه وسط هم بچه های نشریه کلی تحویلمون گرفتند و مخصوصا از همه با حال تر اینکه نوشته بودند سید ما شونصد بار نامه مو از بالا به پائین و از پائین به بالا خونده و کلاس گذاشته و افه اومده و من هم الان بعد از سالها هنوز وقتی اون قسمتو می بینم شونصد بار می خونمش این که یکی از دختر خانومای نشریه گویا نوشته بودند که نشریه ما هر روز دارد کریم تر می شود و موهای ما سفید تر خلاصه این که کلی چالمون کردند زمین
چند ماه بعد .................
رجب و شهریور 1382 هجری شمسی
من پشت در دانشگاه چشمم به یک کاغذ افتاد ( شهید سید جعفر موسوی )
و دستم شل شد... کتابامو برداشتم رفتم تو سید رفته بود روی میز دفتر نشریه یه نسخه از نشریه آذرپیام بود و صفحه آخر نشریه مقاله سید ما : ( گفتم مقاله ؟! یه غزل سپید ؟! )
:
اشک اگر می تواند جاری نشود
...
زمان اگر مرد است تا مرز صبح پیش برود و مرا هم با خود ببرد !!!!!!!!!!!!!!
ای مرغ چمن عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
صندوق نظر و یادداشت