گر مطیع عقــل مطلــق گشته ای
در جهان بینا و بر حق گشته ای
فکرت از نور خدایی روشن است
بی ولایت عقل گیج و کودن است
انتهـــــــای راه او تاریــک و تـار
هی خطـا هی آزمـــایش هی فرار
بی ولا یا مرتجع یا مد گراست
طالبان یا مانکنی در کوچه هاست
بی ولایت فرد روشـن فکر نیست
بنده شیطان کلامـــش بکر نیست
از اپیکور هزاران ســــــــال پیش
کوره راهی ساخته در حال خویش
از کشیشی چون فروید آموخته
آنچه او انکـــار کــرده دوخــتـه
اشتبــاه عــــالمــان را کرده جمع
نیست روشن فکرِاو در حد شمع
چون پز تی شرت دانکی می دهد
بند خود را دست یانکی می دهد
هیپنوتیزم جلوه های ویژه شد
می کند سرکوب هر دم عقل خود
بچگی حفظش اگر هم بوده بیست
نامسلمان شد ، شروع کودنیست
صبر اگر در جان نداری کودنی
دائما از راه بیــــــرون می زنی
نیست بین عشق و عقل و علم و دین
اختلافی در مســــیــــر مســــلمیــــن
مهربانی جز در این دین نابجاست
مهربانی مـــال درگاه خــداســــت
گــــــر چه دین رحمة للعــالمیـــن
بی ولایت قاتلان را گشته دین
بی خدا دنیـا جهنـــم دره شد
تا ظهور کامل خورشید خود