شبی گرد بادی برآورد گرد
جهان خاک شد عالمی کور کرد
کنون گوش کن بشنو این فال را
سه گوش است و یک چشم دجال را
ورا یاورانی است بس فتنه گر
از او یاوه گو تر به حیلت بتر
یکی دختری حیله گر خام بود
سرش پر زسودا ندا نام بود
به شوخی و جد حیله با مردمان
بکردی ولی کس نبردی گمان
چنان خیره سر بود آن دخترک
که بر هر چراغی بگفتا درک
چو دجال او را به خوبی شناخت
مر او را یکی حیله در خور بساخت
گزین کرد او را برای نبرد
هموئی که غافل بد از گرم و سرد
ورا گفت آخر تو ای دخترک
زدی بر دل عاشقانت ترک
بر آن چهر اگر گردی آید زماه
شود سرنگون دست مردم به چاه
تو را ماه اگر هست اینجا رقیب
چنان کن که او را کشندش صلیب
مر آن پیر فرزانه گر رهبری است
تو را کی دگر فرصت دلبری است
بیا تا زر اندوده گردی ز جود
بیاور یکی گرز حیلت فرود
کنون در کف مردمان جامهاست
به قدری که خواهیم گیهان نماست
چو یاران من قصد سلطان کنند
چنان شیری آهنگ میدان کنند
به حیلت بیفکن تنت خاک زود
تو را کشته بر جام خواهم نمود
شبی گرد بادی برآورد گرد
جهان خاک شد عالمی کور کرد
کنون گوش کن بشنو این فال را
سه گوش است و یک چشم دجال را
ورا یاورانی است بس فتنه گر
از او یاوه گو تر به حیلت بتر
یکی دختری حیله گر خام بود
سرش پر زسودا ندا نام بود
به شوخی و جد حیله با مردمان
بکردی ولی کس نبردی گمان
چنان خیره سر بود آن دخترک
که بر هر چراغی بگفتا درک
چو دجال او را به خوبی شناخت
مر او را یکی حیله در خور بساخت
گزین کرد او را برای نبرد
هموئی که غافل بد از گرم و سرد
ورا گفت آخر تو ای دخترک
زدی بر دل عاشقانت ترک
بر آن چهر اگر گردی آید زماه
شود سرنگون دست مردم به چاه
تو را ماه اگر هست اینجا رقیب
چنان کن که او را کشندش صلیب
مر آن پیر فرزانه گر رهبری است
تو را کی دگر فرصت دلبری است
بیا تا زر اندوده گردی ز جود
بیاور یکی گرز حیلت فرود
کنون در کف مردمان جامهاست
به قدری که خواهیم گیهان نماست
چو یاران من قصد سلطان کنند
چنان شیری آهنگ میدان کنند
به حیلت بیفکن تنت خاک زود
تو را کشته بر جام خواهم نمود
بر آن چهر گلرنگ خود خون بپاش
بگوئیم سلطان زدش تیر فاش
به خون خواهیت مردمان سر زنند
دو صد شعله بر بوم و بر بر زنند
شود گیر و داری چنان پر غبار
تو را می فرستم به دیگر دیار
چو بر آنچه گفتند بازی نمود
و در آن گذر صحنه سازی نمود
بپاشید رنگی چو بر صورتش
به جام جهان بین چو شد صحبتش
قضا را در آن حیله بر اشتباه
نمودند حیلت به کلی تباه
از آن نقشه نقشی که در جام بود
دمی رنگ پاشیدنش را نمود
چو بر خاک خود را بیفکنده بود
چو در مشت بر کیسه ای بر گشود
بر آن صورت همچو ماهش به دم
بیفزود صد جوی خون بر ستم
رفیقانش آنگه چو بر داشتند
به مرکب چو او را خر انگاشتند
بگفتند دیگر بدان دخترک
مر این را که خلقی نیفتد به شک
تو باید بمیری که غوغا شود
مبادا که مشت ددان وا شود
به کار آید ار نعشت از ما گذر
که دیگر نبینی به دنیا تو شر
اگر حیله گر بود و گر راه زن
بیفتاد دیگر بر آن چاه زن
چنین گفت یزدان به حیلت گران
کنون حیله کن تا که باشی در آن