امروز حال غریبی داشتم ، اولین نوروزی بود که دیگر پدربزرگ نداشتم ، دیشب فقط یک مادربزرگ عصا به دست چراغ خانه پدربزرگ را روشن نگه داشته بود در و دیوار خانه پدربزرگ (بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم .... ) را نجوا می کرد
از میان دوپدربزرگم پدرمادرم که جوانتر بود مهر 87 با بیماری مرگبار سرطان به رحمت خدا رفته بود و پارسال (سال 1390) در میانه میهمانی خدا نوبت پدر پدر بود که به ملاقات صاحبخانه برود / پدربزرگ بار و بندیلش را برای سفر بسته بود اما نه برای سفر قیامت که برای اولین سفر حجش ، اما به زمزم نرسیده دو ماه زودتر لبیک اللهم لبیک را با جانش زمزمه کرد
کجائید پدربزرگها ؟! کجائی جلیل صادقپور؟! کجائی اسمائیل شاهزاده رحیمی ؟! که امروز جایتان جالیست !
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا آخر به یکدیگر نمانیم
و تو که تازه رفته ای و نبودنت نوروز امسال اشک از چشمم سرازیر کرد به قول خودت (خدا ناصر) پدربزرگ ....