مردی در سوز شبهنگام زمستان کنار جاده ای می رفت که صدای خوفناک زوزه گرگی مو بر تنش سیخ کرد یک لحظه به خودش نگاه کرد چوبدستی بر دست داشت با خود گفت شاید گرگ با دیدن چوبدستی ناراحت شود و به او حمله کند پس چوبدستی را به آرامی زمین انداخت اما زوزه گرگ هر لحظه شدیدتر می شد مرد با خود فکر کرد شاید گرگ گرسنه است و دارد فکر می کند که ابتدا از کدام طرف او حمله کند و کجایش را گاز بگیرد اما فکر بکری به نظرش رسید بله او کمی خوراکی گوشتی با خود داشت که میتوانست گرگ را سیر کند پس خوراکی هایش را برای گرگ انداخت گرگ در عرض یک دقیقه همه غذا را بلعید، بله مرد درست فکر میکرد گرگ باز هم زوزه می کشید مرد شلوار خود را خیس کرده بود مرد با خود گفت گویا گرگ گرسنه تر از این چیزهاست من هم اگر فرار کنم او ممکن است از پشت سر حمله کند و از جای حساسی از بدنم گاز بگیرد و مرا بکشد پس بهتر است کمی سر گرگ را گرم کنم شاید کسی در این نزدیکی ها باشد و به کمکم بیاید مرد با خود فکر کرد که باید قبل از گرگ تصمیم بگیرد که گرگ کجایش را بخورد مرد فکر کرد که اگر گرگ از هرجای دیگرش حمله کند او را خواهد کشت و فقط گوشت پاهایش میتواند او را نجات بدهد اما اگر پایش را به سمت گرگ بگیرد او فکر خواهد کرد که میخواد به او لگد بزند و ممکن است عصبانی شده و حمله کشنده ای را آغاز کند پس باید آرام آرام به گرگ نزدیک شود و انگشتان پایش را به آرامی به دهان گرگ نزدیک کند، بله مرد موفق شده بود با ارامش انگشتان پایش را در دهان گرگ بگذارد و از این بابت خیلی خوشحال بود، مرد منتظر بود که گرگ شروع به خوردن پای او بکند اما نه، گرگ پای او را گاز نمی گرفت و با پنجه هایش پای او را عقب می زد و زوزه می کشید، مرد بیشتر ترسید و فکر کرد گرگ نمیخواهد هدیه او را قبول کند و میخواهد خودش انتخاب کند مرد با خود گفت حتما گرگ نمی داند که پای او طعم خوبی دارد مرد می دانست گرگ طعم خون را دوست دارد پس با سنگی پای خود را زخمی کرد و دوباره به دهان گرگ گرفت گرگ پنجه های مرد را به دندان گرفت و شروع به خوردن کرد گرگ به آرامی پای مرد را میجوید اما کسی به کمک مرد نمی آمد مرد کم کم از ترس از هوش رفت .... چند ساعت گذشت مرد ناگهان احساس کرد صورتش خیس شده به صورت خود دستی زد او هنوز زنده بود آبی که روی صورتش بود را با دست پاک کرد و به آن نگاه کرد چند قطره آب کف دار بود بالای سرش را که نگاه کرد نوجوان سیزده ساله ای ایستاده بود بله این آب دهان آن نوجوان بود مرد که از درد به خود می پیچید با عصبانیت به چهره نوجوان نگاه کرد و نوجوان تف دیگری بر صورت او انداخت و گفت به جنازه این گرگ نگاه کن و خجالت بکش مردک، من دیروز دندانها و پاهای این گرگ را شکستم و رفتم اما حالا میبینم تو خود را در مقابل جنازه این گرگ به این روز انداختی ! مرد عصبانی تر شد و گفت تو چه می فهمی کودک نفهم دروغگو این گرگ خوابیده است و اگر من دیشب پایم را قربانی نمی کردم اکنون زنده نبودم! تو میخواهی من با گرگ درگیر شوم و بمیرم! و اموال مرا تصاحب کنی ،نوجوان آن مرد را ترک کرد و رفت و فردای آن روز مردم جسد مردی را که از شدت سرما مرده بود را در کنار جسد گرگی یافتند که دست و پا و دندانهایش شکسته بود