وقتی پدر از راهزنها حرف می زد
بابک مثال گربه را در برف می زد
وقتی که دنیا را سراسر آب می برد
سیمای ما را داشت کم کم خواب می برد
شبها صدای دزد مالم برد پر بود
سیما ز دست خنده هایش روده بر بود
بیچاره بابک رفت و گم شد در هیاهو
می گفت من چت می کنم در سایت یاهو
دزدی ؛ شبیخون ؛ کاروانها خفته در خون
هر نوسفر از بهر خفتن گشته مجنون
زنهای رهزن ها جدائی ساز و طناز
هر گوشه مشغول می و آواز و پرواز
همواره می خواندند مقصد حال ؟! اینجاست
غافل که گویا دختر دجال اینجاست
با یک نظر افسونگری می کرد و می برد
دار و ندارش را همان غدار می خورد
از کاروان تا صبحدم صد نوسفر رفت
در زیر خاک افتاد و خونش هم هدر رفت
حالا دگر یک کاروان بیمار مانده
صد کشته در راه سگان هار مانده
آری خیال رهزنان هم ترس دارد
اینها که شد صدها پیام و درس دارد
یاران دگر تسلیم خواب و خور نباشیم
چون اسب سر در بازی و آخور نباشیم
وقتی پدر گفتا که رهزن دین ندارند
ساسان نگوید ربط بر آئین ندارد
چیزی به مقصد گر چه در اینجا نمانده
راهی برای کافشین گویا نمانده