وقتی که دنیا این قدر افسرده باشد
شیداترین یارم کنارم مرده باشد
وقتی که هر گلدان که می بینم گلش نیست
یا داخلش یک غنچه پژمرده باشد
وقتی که از هر باد می پرسم بگوید
شاید یکی دیگر دلت را برده باشد
وقتی روانکاو و پزشک و شیخ و عامی
هذیان بگوید کاملا افسرده باشد
کافیست شهری این طرفها بوده باشی
تا کافشین شعر از بهار آورده باشد
تا باز تسکین یابد این زخم تبرها
بر سینه ام مهر ولایت خورده باشد
صندوق نظر و یادداشت
توئی که منتظر روز فتح ایرانی
و من که منتظر روزگار پایانی
و خون تو که سر بوف کور خواهد ریخت
و خون من که برای ظهور خواهد ریخت
توئی که خام نداهای خام تر ز خودی
توئی که عاشق والائی خدا نشدی
و من که گریه برای حسین جان من است
شهید راه خدا گشتن آرمان من است
توئی که نام وطن می بری برای خودت
شبیه او نشدی تا کنی فدای خودت
توئی که خاطره های وطن برایت نیست
توئی که ژاله و اروند و فکه جایت نیست
منی که از تب داغ هویزه می آیم
ز روضه عطش و خون و نیزه می آیم
تو از شلمچه و از خاک و خل چه می دانی
به من بگو که ز نیزار و پل چه می دانی
تو در طلای طلائیه خاک می بینی
شهید راه خدا را هلاک می بینی
اگر چه من گنهم کمتر از تو اینجا نیست
ولی مگر وطنت را کویر و دریا نیست
تو دشمن عرب شادگان و اهوازی
عرب به حکم تو پست است پس توئی نازی
نوای هوی و متال است و پاپ و راک تورا
چه باک از وطن و حفظ آب و خاک تورا
کمی صدای سکوت شبانه را بشنو
کمی صدای نی عارفانه را بشنو
کمی فقط به خودت فکر کن کجا بودی
کجائی و به کجا می روی که فرسودی
به باکری که فقط ایستاده می خوابید
که نه روی شکمش توی جاده می خوابید
نخواستم که نصیحت کنم خودم محتاج
فقط بدان که زدی بر وطن تو چوب حراج
به برگ گل نگری دفتر است و سابقه ای
تفاوت من خل با توئی که نابغه ای
کشیده ام به سراپای کافشین آتش
فراق می کشدم آیه ای بخوان آرش
ای سبز لجن مال لجن پوش
آن وعده صهیون ؛سحرت کوش
گفتند شما تک تکتان شاه
گوئید که آرا شده مخدوش
حتی تو اگر رأی ندادی
پر رو شو بگو رأی خودم کوش
شاهی تو بگو نصر من الله
گشتید کنون تک تکتان موش
الله که بی منطق و دین نیست
باشد چو اوباما و تو و بوش
آزادیت آن بود چه باشد
تا آذری و مولوی و شوش
از خالق و از خلق بریدید
صد حلقه ز شیطان زده بر گوش
در روز عزای شه کونین
گشتید ستمکار و عرق نوش
از لطف شما صد نفر از خلق
افتاد زمین زخمی بیهوش
این فتنه گری مال دلار است
باید بنویسد دعا روش
کافر شدم این شین که شنیدم
باید نزنم بهر شما جوش
شبی گرد بادی برآورد گرد جهان خاک شد عالمی کور کرد
کنون گوش کن بشنو این فال را سه گوش است و یک چشم دجال را
ورا یاورانی است بس فتنه گر از او یاوه گو تر به حیلت بتر
یکی دختری حیله گر خام بود سرش پر زسودا ندا نام بود
به شوخی و جد حیله با مردمان بکردی ولی کس نبردی گمان
چنان خیره سر بود آن دخترک که بر هر چراغی بگفتا درک
چو دجال او را به خوبی شناخت مر او را یکی حیله در خور بساخت
گزین کرد او را برای نبرد هموئی که غافل بد از گرم و سرد
ورا گفت آخر تو ای دخترک زدی بر دل عاشقانت ترک
بر آن چهر اگر گردی آید زماه شود سرنگون دست مردم به چاه
تو را ماه اگر هست اینجا رقیب چنان کن که او را کشندش صلیب
مر آن پیر فرزانه گر رهبری است تو را کی دگر فرصت دلبری است
بیا تا زر اندوده گردی ز جود بیاور یکی گرز حیلت فرود
کنون در کف مردمان جامهاست به قدری که خواهیم گیهان نماست
چو یاران من قصد سلطان کنند چنان شیری آهنگ میدان کنند
|
ص2
به حیلت بیفکن تنت خاک زود تو را کشته بر جام خواهم نمود
بر آن چهر گلرنگ خود خون بپاش بگوئیم سلطان زدش تیر فاش
به خون خواهیت مردمان سر زنند دو صد شعله بر بوم و بر بر زنند
شود گیر و داری چنان پر غبار تو را می فرستم به دیگر دیار
چو بر آنچه گفتند بازی نمود و در آن گذر صحنه سازی نمود
بپاشید رنگی چو بر صورتش به جام جهان بین چو شد صحبتش
قضا را در آن حیله بر اشتباه نمودند حیلت به کلی تباه
از آن نقشه نقشی که در جام بود دمی رنگ پاشیدنش را نمود
چو بر خاک خود را بیفکنده بود چو در مشت بر کیسه ای بر گشود
بر آن صورت همچو ماهش به دم بیفزود صد جوی خون بر ستم
رفیقانش آنگه چو بر داشتند به مرکب چو او را خر انگاشتند
بگفتند دیگر بدان دخترک مر این را که خلقی نیفتد به شک
تو باید بمیری که غوغا شود مبادا که مشت ددان وا شود
به کار آید ار نعشت از ما گذر که دیگر نبینی به دنیا تو شر
اگر حیله گر بود و گر راه زن بیفتاد دیگر بر آن چاه زن
چنین گفت یزدان به حیلت گران کنون حیله کن تا که باشی در آن |
دیگر بهانه سفرم را من نگیر
حاجت نده دو چشم ترم را زمن نگیر
گفتند زائران تو دنبال حاجتند
پس حاجت پر از شرررم را زمن نگیر
می گفت قاطری شده اسبی کنار چاه
این گونه راحتم تو خرم را زمن نگیر
بیکارم عاشقم که برای تو آمدم
شغل دگر نده سفرم را زمن نگیر
چیزی نخو استیم و تو دادی سعادتی
پس گریه های بی اثرم را من نگیر
شکر خدا که نعمت بی حد به بنده داد
اما تو عشق در به درم را زمن نگیر
نشناختم اگر چه شها چاه جمکران
این کافشین شعله ورم را من نگیر