منتخب ابیات حافظ که به الف ختم میشود:
بنده اگر چه وقتی با بعضی ها خودمو مقایسه کنم خودمو شاعر حساب می کنم ولی وقتی به این قله نگاه می کنم شاید دلم بخواد فقط یه تخته سنگ کوچیک تو دامنه کوهی به اسم حافظ باشم
غزل 1
بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
غزل 2
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
غزل 3
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
نصیحت کوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعدتمند پند پیر دانا را را
غزل 4
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
شکر فروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکر خا را
غزل 5
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کین کیمیای هستی قارون کند گدا را
غزل 6
بملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
غزل 7
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام باز گیر
کانجا همیشه باد به دست است جام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
غزل 7
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک برسر کن غم ایام را
گرچه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی خواهیم ننگ و نام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یکباره برد آرام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
غزل 8
گر چنین جلوه کند مغ بچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ترسم این قوم که بر دُردکشان می خندند
درسر کار خرابات کنند ایمان را
هرکرا خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
غزل 9
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمّار دارد پیر ما
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
غزل 10
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشاند
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
غزل 11
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زانکه زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از ر خت گلدسته ای
به که بویی بشنوم از خاک بستان شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زیـــنهار ای دوستان جان من و جان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ارائه شده در 29 اردیبهشت 87