تضمینی معنوی از قسمتی ازغزل حافظ با مطلع ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
بیر اولدوزی پارلاندی گون تک آسمان دا
او اولدوزون یوخدی تایی هچ کهکشاندا
او واقعا حی و حیاتی پارلاق اولدوز
او اولدوز اولدی گونلرین شاهی جهاندا
مبعوث اولادا اوندا شیطان اولدی مایوس
شیطان مایوس اولدی او مبعوث اولاندا
اونـنـان دمک شرمنده ایلر آدمی نی
هر شاعر اولدی ناتوان اونان یازاندا
آند اولسون او دریایه کی دنیا ده تک دی
بیر حرفی اقیانوســــلردندی ســــایاندا
هچ بیر گیاهی انسانین دیدین تاپاماز
اصلا بولمز جورماغین حِیسّین اوجاندا
نازلی نیگاریم مکتبه گتموب ولیکن
بیر غمزیه اوستاد اولوب یوز مین جهاندا
بیا نمانده دگر آه در بساط دلم
در امتداد فراق است انحطاط دلم
اگرچه قاب شده رد پای خورشیدت
درون حوض پر از شبنم حیاط دلم
ولی خمار تو در لحظه های تاریکی
نمی رسد به غم آگین ترین نقاط دلم
و کاف و شین شب بارانی حظور تورا
به گـِــل نشسته که سازی تو گــُــل ملاط دلم
فقط به خاطر تو باز میشود دل من
بیا بیا نفس سبز انبساط دلم
به شه گفتم سیاست چیست دانی
بگفتا ، ( قدر دانی نوجوانی )
سیاست داشتن یعنی که امروز
همان فرداست در دیبای دیروز
سیاست چیست او را نیز دیدن
هوای عاشقی را برگزیدن
سیاست چیست یعنی تیز هوشی
که در دستت نگه داری تو گوشی
سیاست چیست از کام دو روزه
گذشتن با نماز و کار و روزه
سیاست چیست یعنی رند بودن
دمی در روم یک دم هند بودن
سیاست چیست یعنی با زرنگی
بهشتی میخری با مین جنگی
سیاست چیست یعنی با ذکاوت
کنی راحت دلت از هر عداوت
سیاست چیست یعنی شاه بودن
ولــــــی در ( بـنـده الله بـــــودن )
سیاست چیست یعنی با وکالت
بیفتی باز دنبال عدالت
سیاست نیست این مردم فریبی
و آخر سر تماما بی نصیبی
سیاست چیست فرزندی خدائی
برای روزهــای بــی دوائــی
سیاست نیست با هر خودنمائی
شــوی آماج دشنام هوائی
سیاست نیست بر کرسی نشستن
برایش جام فردا را شکستن
سیاست را علی آموزگار است
نگو دین راست با مردم چه کار است
بخواهی یا نخواهی در میانی
مگر روزی که خود در آن جهانی
سیاست نامه ها تا فجر موعود
فقط باشد رهی بن بست و مسدود
بیا مهدی جهانی کن صدایت
بیا ما را ببر تا بی نهایت
بیا آزاد کن اندیشه ها را
سیاسی کن تمام پیشه ها را
بیا و راز عالـم برمـــلا کن
بگوید کافشین آمین دعا کن
وقتی که دنیا این قدر افسرده باشد
شیداترین یارم کنارم مرده باشد
وقتی که هر گلدان که می بینم گلش نیست
یا داخلش یک غنچه پژمرده باشد
وقتی که از هر باد می پرسم بگوید
شاید یکی دیگر دلت را برده باشد
وقتی روانکاو و پزشک و شیخ و عامی
هذیان بگوید کاملا افسرده باشد
کافیست شهری این طرفها بوده باشی
تا کافشین شعر از بهار آورده باشد
تا باز تسکین یابد این زخم تبرها
بر سینه ام مهر ولایت خورده باشد
صندوق نظر و یادداشت
وقتی پدر از راهزنها حرف می زد
بابک مثال گربه را در برف می زد
وقتی که دنیا را سراسر آب می برد
سیمای ما را داشت کم کم خواب می برد
شبها صدای دزد مالم برد پر بود
سیما ز دست خنده هایش روده بر بود
بیچاره بابک رفت و گم شد در هیاهو
می گفت من چت می کنم در سایت یاهو
دزدی ؛ شبیخون ؛ کاروانها خفته در خون
هر نوسفر از بهر خفتن گشته مجنون
زنهای رهزن ها جدائی ساز و طناز
هر گوشه مشغول می و آواز و پرواز
همواره می خواندند مقصد حال ؟! اینجاست
غافل که گویا دختر دجال اینجاست
با یک نظر افسونگری می کرد و می برد
دار و ندارش را همان غدار می خورد
از کاروان تا صبحدم صد نوسفر رفت
در زیر خاک افتاد و خونش هم هدر رفت
حالا دگر یک کاروان بیمار مانده
صد کشته در راه سگان هار مانده
آری خیال رهزنان هم ترس دارد
اینها که شد صدها پیام و درس دارد
یاران دگر تسلیم خواب و خور نباشیم
چون اسب سر در بازی و آخور نباشیم
وقتی پدر گفتا که رهزن دین ندارند
ساسان نگوید ربط بر آئین ندارد
چیزی به مقصد گر چه در اینجا نمانده
راهی برای کافشین گویا نمانده