طوفان گرفته بود، کلاهی نمانده است
خرمن به باد رفته و کاهی نمانده است
بی تو مچاله ایم در آوار روزگار
یا پرشکسته ایم و پناهی نمانده است
از بس کشیده ایم غم دوری تو را
در جعبه ها مداد سیاهی نمانده است
از کاف و شین که کفتر شیدای کوچه هاست
دیشب شنیده کوه که چاهی نمانده است
این جاده ها که خیس و کبودند شاهدند
تا ساحل ظهور تو راهی نمانده است
آواز مرگ شب پره تکرار میشود
آغاز یک مقاله کشدار میشود
از رد پای اشک تو بر روی خاک و سنگ
گویا تمام منظره دیوار میشود
هر گل که با نسیم تو یک لحظه می تپد
روی سرش هوای تو آوار میشود
تو از معـــــادلـــات سه مجهولی منی
این جهل ساده ایست که انکار میشود
زیبای من به مشکل خوبی اشاره کرد
که روی پله پله آن کـــــار میشود
دور از چراغ سبز تو اصلا بعید نیست
این حرفهای شب زده اظهار میشود
مائیم و کاغذی و گرفتتاری خمار
آدم به مدح کار تو وادار میشود
یارا کمند ابروی ماهت قرار ماست
گرچه ثنای غیر تو بسیار میشود
یک گوشه خود پرستی و یک گوشه کاهنی
یک گوشه هم پرستش ابزار میشود
یک گوشه اقتصاد به معنای زشت روز
یک گوشه چهره گرمی بازار میشود
احضار روح مرده یک موش از فضا
گاهی حریف نی لبک و مار میشود
خوب است لااقل کمی از عشق مانده است
ورنه دوبـــــاره کــار همه زار میشود
در انحنــــای دایره ی تنگ روزگـــار
انسان در اوج فاجعه پروار میشود
از دست کافشین همه شاکی شدند و باز
کارش به دست لطف شمار کار میشود
هر کس دلش به یار و رفیقی خوش است و ما
هستیم منتظر که کی نفسش یار میشود
شمارش می کنم فریاد ها را
فرا می خوانم امشب بادها را
برای رعد هم برنامه دارم
که رسواتر کند بیداد ها را
برای آب و آتش خون و شمشیر
فراخوان می دهم فرهاد ها را
که شیرینی در این عالم نمانده
بریدند از ستم شمشاد ها را
غروب شهر غزه غرق خون شد
سحر کو تا کشم جلاد ها را
خجالت چیزی خوبی هست اما
فدا شد نسل ما افسادها را
ارارتور آریائی پارت سامی
جدا کردند اینجا یادها را
برای کافشین دنیای تلخی است
تمسخر می کنند آزاد ها را
یه شعر همین طوری
برف مبارد ولی من تا ابد طوفانی ام
گرچه می فهمم که من امروز و فردا فانی ام
گاه می بینم که بی تو قبر من وحشت سراست
گاه با یک غفلت غمبار می ترسانی ام
لحظه ها در عکسهای من شرنگ آمیختند
وه چه شیرین زهر دادی ای تو جان جانیم
حرف مردی در میان بود از تبار آفتاب
شبچراغ تو کجا پنهان شد از نادانیم
خواهد آمد با نمازش اهل ایمان می شویم
با سلامی می گشاید غنچه ایمانیم
پادشاه علم و عرفان ابروی آسمان
کافشین را می ربایی از شب عرفانیم!
در خاطراتت ای گل مست ای دوست
صدها هزار لاله شکست ای دوست
صدها هزار صاعقه برپا شد
صد هزار خسته نشست ای دوست
در کوچه های کاهگل مهتاب
نور سفید ماه شکست ای دوست
بهتر زمن ز خاک خبر داری
آبی ترین هر چه که هست، ای دوست!
دیدی نیامدی و دلم پژمرد
تا بند بند سینه گسست ای دوست
در کلبه غریبی ام آیا خبر شدی
بی تو شدم چه خسته و پست ای دوست
ای آب رفته ،عمر دلم ، ای یار
از عالم ذر عهد الست، ای دوست!!!