موسوی حیا کن سنگ پا رو رها کن
سنگ پای اجنبی معدوم باید گرد
قدر عزای حسین معلوم باید گردد
نمایش همزمان در یک خط کوتاه
یزی که امروز برای هر طفل ممیزی آشکار شده صورت بی نقاب همکاران اسرائیلی و آمریکائی فتنه گران پرروست اما چیزی که بیشتر انسان را آزار می دهد این است که آنها اربابان حقیرتری هم دارند و در واقع اینکه یک عده عوامل دست چندم به شمار می روند دیرزمانی است که سعودی ها به دلیل عرب زبان بودنشان توانسته اند در کشورهای شیعه عرب زبان مخصوصا لبنان و عراق جای پا باز کنند و خون شیعیان امیرالمومنین و حرمت آن بزرگواران را مورد حجمه قرار دهند اما امروز و امسال آنان موفق شدند در بزرگترین پایتخت شیعیان جولان دهند نقش خارق العاده سفارت عربستان در سازماندهی سردسته های آشوبگران همان چیز عجیبی است که در حال روشن شدن است
شبی گرد بادی برآورد گرد جهان خاک شد عالمی کور کرد
کنون گوش کن بشنو این فال را سه گوش است و یک چشم دجال را
ورا یاورانی است بس فتنه گر از او یاوه گو تر به حیلت بتر
یکی دختری حیله گر خام بود سرش پر زسودا ندا نام بود
به شوخی و جد حیله با مردمان بکردی ولی کس نبردی گمان
چنان خیره سر بود آن دخترک که بر هر چراغی بگفتا درک
چو دجال او را به خوبی شناخت مر او را یکی حیله در خور بساخت
گزین کرد او را برای نبرد هموئی که غافل بد از گرم و سرد
ورا گفت آخر تو ای دخترک زدی بر دل عاشقانت ترک
بر آن چهر اگر گردی آید زماه شود سرنگون دست مردم به چاه
تو را ماه اگر هست اینجا رقیب چنان کن که او را کشندش صلیب
مر آن پیر فرزانه گر رهبری است تو را کی دگر فرصت دلبری است
بیا تا زر اندوده گردی ز جود بیاور یکی گرز حیلت فرود
کنون در کف مردمان جامهاست به قدری که خواهیم گیهان نماست
چو یاران من قصد سلطان کنند چنان شیری آهنگ میدان کنند
|
ص2
به حیلت بیفکن تنت خاک زود تو را کشته بر جام خواهم نمود
بر آن چهر گلرنگ خود خون بپاش بگوئیم سلطان زدش تیر فاش
به خون خواهیت مردمان سر زنند دو صد شعله بر بوم و بر بر زنند
شود گیر و داری چنان پر غبار تو را می فرستم به دیگر دیار
چو بر آنچه گفتند بازی نمود و در آن گذر صحنه سازی نمود
بپاشید رنگی چو بر صورتش به جام جهان بین چو شد صحبتش
قضا را در آن حیله بر اشتباه نمودند حیلت به کلی تباه
از آن نقشه نقشی که در جام بود دمی رنگ پاشیدنش را نمود
چو بر خاک خود را بیفکنده بود چو در مشت بر کیسه ای بر گشود
بر آن صورت همچو ماهش به دم بیفزود صد جوی خون بر ستم
رفیقانش آنگه چو بر داشتند به مرکب چو او را خر انگاشتند
بگفتند دیگر بدان دخترک مر این را که خلقی نیفتد به شک
تو باید بمیری که غوغا شود مبادا که مشت ددان وا شود
به کار آید ار نعشت از ما گذر که دیگر نبینی به دنیا تو شر
اگر حیله گر بود و گر راه زن بیفتاد دیگر بر آن چاه زن
چنین گفت یزدان به حیلت گران کنون حیله کن تا که باشی در آن |
دیگر بهانه سفرم را من نگیر
حاجت نده دو چشم ترم را زمن نگیر
گفتند زائران تو دنبال حاجتند
پس حاجت پر از شرررم را زمن نگیر
می گفت قاطری شده اسبی کنار چاه
این گونه راحتم تو خرم را زمن نگیر
بیکارم عاشقم که برای تو آمدم
شغل دگر نده سفرم را زمن نگیر
چیزی نخو استیم و تو دادی سعادتی
پس گریه های بی اثرم را من نگیر
شکر خدا که نعمت بی حد به بنده داد
اما تو عشق در به درم را زمن نگیر
نشناختم اگر چه شها چاه جمکران
این کافشین شعله ورم را من نگیر
برف مبارد ولی من تا ابد طوفانی ام
گرچه می فهمم که من امروز و فردا فانی ام
گاه می بینم که بی تو قبر من وحشت سراست
گاه با یک غفلت غمبار می ترسانی ام
لحظه ها در عکسهای من شرنگ آمیختند
وه چه شیرین زهر دادی ای تو جان جانیم
حرف مردی در میان بود از تبار آفتاب
شبچراغ تو کجا پنهان شد از نادانیم
خواهد آمد با نمازش اهل ایمان می شویم
با سلامی می گشاید غنچه ایمانیم
پادشاه علم و عرفان ابروی آسمان
کافشین را می ربایی از شب عرفانیم!