ای سبز لجن مال لجن پوش
آن وعده صهیون ؛سحرت کوش
گفتند شما تک تکتان شاه
گوئید که آرا شده مخدوش
حتی تو اگر رأی ندادی
پر رو شو بگو رأی خودم کوش
شاهی تو بگو نصر من الله
گشتید کنون تک تکتان موش
الله که بی منطق و دین نیست
باشد چو اوباما و تو و بوش
آزادیت آن بود چه باشد
تا آذری و مولوی و شوش
از خالق و از خلق بریدید
صد حلقه ز شیطان زده بر گوش
در روز عزای شه کونین
گشتید ستمکار و عرق نوش
از لطف شما صد نفر از خلق
افتاد زمین زخمی بیهوش
این فتنه گری مال دلار است
باید بنویسد دعا روش
کافر شدم این شین که شنیدم
باید نزنم بهر شما جوش
توئی که منتظر روز فتح ایرانی
و من که منتظر روزگار پایانی
و خون تو که سر بوف کور خواهد ریخت
و خون من که برای ظهور خواهد ریخت
توئی که خام نداهای خام تر ز خودی
توئی که عاشق والائی خدا نشدی
و من که گریه برای حسین جان من است
شهید راه خدا گشتن آرمان من است
توئی که نام وطن می بری برای خودت
شبیه او نشدی تا کنی فدای خودت
توئی که خاطره های وطن برایت نیست
توئی که ژاله و اروند و فکه جایت نیست
منی که از تب داغ هویزه می آیم
ز روضه عطش و خون و نیزه می آیم
تو از شلمچه و از خاک و خل چه می دانی
به من بگو که ز نیزار و پل چه می دانی
این مثنوی را به طور کامل در این آدرس بخوانید صدای پای سحرKAFSHIN.BLOGFA.COM |
تو در طلای طلائیه خاک می بینی
شهید راه خدا را هلاک می بینی
.......................
لا کلید گنج اسرار ولاست
لا کلید قلعه امن خداست
لا اله تا نگویی کوخدا
ذره تا عالم نگردد کو فنا
آدمی گر چه بود خود عالمی
لا نباشد نیست آدم او دمی
کلمه توحید را وهابیان
ملعبه کردند با محرابیان
تا سفیر یانکیان سر می رسد
مفتی وهاب بر در می رسد
لا به USA نگفته کو خدا
میشود توحید دردی بی دوا
اولین شرط مسلمانیست لا
پس چرا لا را نمی جوئیم ما
ما فقط به خاطر هر بت سرشت
غرق گشتیم آه در صد کار زشت
لا کلید گنج اسرار خداست
لا دوای درد بی درمان ماست
قلعه ای که حصن حق شد این دژ است
بی عذاب است هر که در این دژ نشست
سر زیبایی روی لاله هاست
لاله با لا شاهد روی خداست
گر چه باشد قبله وهابیان
هر شب و هر روز آنجا در میان
تا سفیر یانکیان سر می رسد
مفتی وهاب بر در می رسد
شیعه را داد از ولی حق حذر
لا نمی گوید به اربابش دگر
تو همرهی با من ولی حرفی نداری
در کوچه تنهایی ،غریبی ،بی قراری
بنشین کنار آب خیس جویباران
بنشین و بنشان این عطشهای خماری
در پادگان یک جور لنگی گرچه یک جور
هم می دوی از بی خودی تا رستگاری
یا باز برمی گردی و در کوچه انگار
جا ماندگان در قلبها را می شماری
دلخستگی هایت اگر چه بی امان نیست
اما نمی فهمی چه شد که سوگواری
از قهر و لطف این خدایان دروغی
داری به سوی آسمان ها دست یاری
آنـــروز زیبـــا ذره ذره آب می شد
خوابی که می دیدی در آن حال خماری
اما دگر از کافشین اینها بعید است
این بخت خواب آلوده و شب زنده داری؟!!
التماس دعا
کریم شاهزاده 17/5/87