یکی از رفقا یعنی حاج مجید که کلی چیکشیم از 600 کیلومتر اونورتر SMS زده بودند که دلشون برای جناب ما تنگ شده و می خواهند اقلا تصویرا جمال ما را زیارت کنند « باوا ما خیلی آدم مهمی بودیم و خودمون خبر نداشتیم ها
ادامه مطلب را کلیک فرمائید
این سربرگ اولیه وبلاگمون بود
اینجا با برادر کوچیکه بودیم یادمون بخیر
اینهم مال اول راهنمائی و اینها
اینم که سربرگ فعلیه
یه کم زیادی شعر گفتم لازم نبود این همه شعر بگم به قول عوام الناس با فهم کمالات جائی که حافظ هست بودن و نبودن ماها تقریبا یکیه البته حافظ هم همه جوری هست ، تبرکا دو بیت شعر از خواجه شیراز برای روزگار مصیبت بار امروز بشر می آرم
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان این راه بی نهایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
الهم عجل لولیک الفرج و العافیة والنصر
ادعای اصل اصلاحات و یک دنیا دروغ
یک جهان تزویر و زور و ذلت و افسار و یوغ
دم زدند از خط روح الله و شیطان زیستند
دم زدند از آدمیت مثل حیوان زیستند
ادعا کردند قانون شهر را بر هم زدند
تا توانستند و می شد رنگ بر عالم زدند
دم زدند از خلق و با صدامیان همسو شدند
دشمنان بعث و خلق و مردم حق گو شدند
کار اینها تا قیامت تا نهایت ادعاست
با خیانت با جنایت تا به غایت ادعاست
ای نوه او یک هزارم این منیتها نداشت
این منم ها این خودم ها پست نیت ها نداشت
ضاهرا با صد ریا گفتند گاهی یا حسین
خط شکن بودند از اول در عداوت با حسین
لاجرم اینها بدانند از صلای انقلاب
چوب لای چرخ نهضت بشکند گردد خراب
راه ما راه ولایت با شهادت با خدا
می رسد عصر ظهور منجی پروانه ها
در باره خودم
یک معرفی بچگانه
من کاف شین یا کریم شاهزاده رحیمی تیمورلویی هستم اما شما به دلایلی می تونید منو (وحید رحیمی ) صدا بزنید
یکی این که اولش اسمم وحید بود بعدها به خاطر خواسته پدر پدرم شد کریم به همین سادگی
شاهزاده اش هم بهم نمی آد نه ارث سلطنت دارم نه شجره نامه سیادت
متولد 13/5/1359 یا همون 23/7/1400 ء تیمورلو از روستاهای آذرشهر و تا همین امروز ساکن تیمورلو بودم
لیسانس ادبیات هستم بعضا شعر معر هم میگم که البته این یکی تا این اواخر آلت تمسخر بعضی ها بود وزنم حدود 60کیلوه قدمو هم نمیدونم ولی نسبتا قدبلندم
اسم پدرم علیرضاست یه مرد 50ساله سیبیلوه که به قول خودش از بس برای خریدن موتور این ور و اون ور گشته خیلی جاهای مملکتو مثل کف دست میشناسه پدرم بیشتر از سوم راهنمایی درس نخونده البته در قیاس با هم سن و سالاش تو روستا همچین کم هم نیست (البته اگه پسر عموشو که فوق تخصص و جراح ریه است در نظر نگیریم)
مادرم هم بانوی بزرگواری که تقریبا همه زحمت تربیت من و برادر و خواهرام گردن اون بوده حالا که فکر میکنم متعجب میمونم که بچه ای مثل منو چطور تحمل کرده اگر چه یه کمی پیر شده ولی روز به روز زحمتی که باید بکشه بیشتر شده از یک طرف مادر بزرگم تا یه حدی از کار افتاده شده و از طرفی دو سه ساله که خودش مادربزرگ شده و از خواهرم دو تا نوه داره و کلی از زحمت این نوه ها هم گردن اونه
کار پدرم خرید تعمیر و فروش موتورآلات کشاورزیه ، البته تا 10سال پیش تعمیرش بیشتر بود البته من هم از بچگی یه کمی کنارش بودم البته اگه بگه فقط تماشا کردی تا یه حدی حق داره
ما تا حالا سه راه آذرشهر کمربندی آذرشهر مسیر گوگان به آذرشهر و میاندوآب مغازه داشتیم
البته یه دو تا پارانتز هم برای دو تا عبارت آذرشهر و گوگان باز کنم
الف - گوگان : مرکز بخش گوگان که تیمورلو جزء خاک گوگانه گوگان هم شهر مردمی خونگرم ، پاک ، مهماندوست و خداجو بوده گوگان هم مثل آذرشهر جزو سرسبزترین شهرهای آذربایجان شرقیه که البته این نه به خاطر باران های موسمی بلکه به خاطر عنایت دیگه ای از پروردگار به مردم گوگانه که عبارته از سخت کوشی این مردم خلاصه مردم بزرگواری هستند
ب - آذرشهر : ناحیه ای که ما توش میشینیم اسمش آذرشهره به مرکزیت شهر آذرشهر که یه شهر متدین و با مردمی مهربان و زحمتکشه که دو تا از مناسبت های همه تقویم های کشورمون مال آذرشهر یکی مناسبت شهید غفاری که فرزند برومند آذرشهر بوده و یکی دیگه مناسبت شهید مدنی که اونم مربوط به همین شهر کوچیک میشه البته راجع به آذرشهر به خاطر متدین بودن اهالی یک سری اراجیف تو زبون یه عده آدم مغرض و بدکیش هست که مثلا اینها آدم کشند (یعنی افسرهای شاهو کشتند ) که البته اگه همه افسرهای جنایتکار ،خونریز و کثیف محمدرضا پهلوی ملعونو کشته باشند فقط یک مدال افتخار کوچیک به سینه زجر کشیده مردم مهرورز و نازک دل آذرشهر اضافه خواهد شد
روستای ما از همون زمان جنگ حدود 7000 نفر جمعیت داشته که با وجود مهاجرت چشمگیری که از اینجا شده تکون نخورده
اگر چه زندگی همه ما پر از خاطرات ریز و درشت گفتنی و نگفتنی خوب و بده که معمولا نمیشه جالبترین خاطره رو توی اونها انتخاب کرد ولی من میخوام یکی از خاطراتم رو که الان تو ذهنم جزو جالبترین هاست بهتون بگم
سال سوم راهنمایی بودیم تو مدرسه و کلاسی که مثلا یکی از سربه زیرترینهاشون که من بودم با وجود همه کتک کاری ها سخت گیری های وحشتناک و کابوس مانند ، پنجه بوکس ازم گرفتند البته خوشم می اومد که این طوری شناخته بشم چاقو و سیگار اینقدر معمولی بود که مثلا معلم ... مون آقای ... به یکی از شاگردا پول میداد که برو برای من و خودت سیگار بگیر بچه ها توی محفظه نیمکت آتیش روشن میکردند و...
حالا یه روز بنده از بس از وضع مدرسه ناراحت شدم که خواستم برای بیشتر کردن سختگیری ها هم که شده یه قدمی بردارم فکر جالبی به سرم زد یه تیکه کاغذ از کتابم جدا کردم روش نوشتم : اصول دین چهار تاست ورزش بیکاری چاقو کشی سیگار کشی
و اینو انداختم تو صندوق پیشنهادات تا تو دفتر ببینن و اشد مجازاتو برای عاملین احتمالی این کاغذ در نظر بگیرن تا مدرسه از این وضع الواطی در بیاد
البته همین طور هم شد و مثل چاه نکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی رو اومد و بنده سر جلسه امتهان دستگیر و برای اعمال مجازات اولیه تحویل مقامات دفتری و کشوری شدم
قضیه از این قرار بود که یکی از کادر کاراگاهی اداره که گویا مدیر جناب کاراگاه بخشعلی پور بودند پس از تطبیق دادن کاغذ مرسوله که از لغتنامه کتاب زبان سوم جدا شده بود و صفحه اش هم گویا روش بود با کتاب زبان بچه ها به کتاب بنده رسیده بودند
جاتون خالی معلمها اون روز شیفتی کتکم زدند به نحوی که یه معلم یا ناظم یا مدیرکه یه دست کتک مفصل «سیلی و لگد» بهم میزد و خسته می شد جاشو به یکی دیگه می داد
آخر سر کریم آقای کتک نخورده همچی دندش نرم شده بود که ممکن بود هر چیزی رو جای یه چیز دیگه تلفظ کنه با لقب شامخ سر آشغال از مدرسه بدرقه شد
البته بنده در حدی عقده به جونم چسبیده بود که تا مدتها اصول دین که سهله ..... بی خیال
و بنده از این خاطره عبرت انگیز درسهای متعددی گرفتم تا یادم باشه که :
1. اولا : هیچ بنی بشر با کتک آدم نمی شود بلکه با هر ضربه ممکن است فاصله او با خوشبختی بیشتر بشود
2. ثانیا : یادم باشد که اینقدر خودبین و ... نباشم که فکر کنم همیشه این بچه های شلوغ هستند که باید کتک بخورند چه بسا من سر به زیر خیلی شایسته تر باشم
بی تو افتادست عالم دست آدم خوارها
می خورند اینجا و آنجا مغز مردم مارها
شهر مرد عنکبوتی برجهای زیر آب
مردمان حبس گشته در پس دیوار ها
انگلان مفت خور ،شهر به یغما رفته ،ترس
می فروشند آدمیت را سر بازارها
کاوه ای کو همتی کو خیل یارانت کجاست
آری از ما ها نبینی جز همین سربارها